مفهوم روح در مجموعه هری پاتر؛ جان پیچ ها، دیوانه سازها و اشباح (تحلیل فلسفی هری پاتر)

به گزارش مجله ستاره، روح ها نقش مهمی در مجموعه هری پاتر دارند. در قسمت هایی مختلف از هفت گانه، هری، سیریوس بلک (Sirius Black) و دادلی درسلی (Dudley Dursely) هرکدام در یک قدمی مکیده شدن روح شان از جانب یک دیوانه ساز (Demntor) قرار می گیرند؛ بارتی کراوچ جونیور (Barty Crouch Jr.) در حدی خوش شانس نیست که بتواند از این سرنوشت شوم فرار کند. غیر از این، لرد ولدمورت شش جان پیچ (Horcrux) به وجود می آورد و به طور تصادفی هری را به جان پیچ هفتم تبدیل می نماید و بدین ترتیب روح خود را به هشت قسمت تبدیل می نماید. برای این که ولدمورت بمیرد، هر 8 قسمت روح او باید نابود شوند.

مفهوم روح در مجموعه هری پاتر؛ جان پیچ ها، دیوانه سازها و اشباح (تحلیل فلسفی هری پاتر)

سوال اینجاست که روح (Soul) چیست؟ در جهانی هری، انسان ها روح دارند و روح شان پس از مرگ بدن شان به وجود خود ادامه می دهد. طی گذر قرن ها، فیلسوف ها و متخصصان الهیات درباره روح بحث نموده اند و تفسیرهای مختلفی از آن ارائه داده اند. در این مطلب، در ابتدا به دیدگاه های مختلف درباره مفهوم روح می پردازیم و سپس به این سوال می پردازیم که روح ها در کتاب های جی.کی. رولینگ چه کارکردی دارند و این که آیا تصور رولینگ از روح باورپذیر است یا نه.

فرضیه های فلسفی از مفهوم روح

با این که تعداد فرضیه های موجود درباره روح بسیار زیاد است، ما اینجا روی پنج فرضیه فلسفی معروف تر تمرکز می کنیم:

روح به عنوان منشأ حیات

در نظر برخی از فیلسوف های یونان باستان، روح خود زندگی است. طبق این نظر، تفاوت اساسی بین موجودات زنده و غیرزنده این است که موجودات زنده روح دارند و موجودات غیرزنده ندارند. با این حال، با وجود این که حیوانات و حتی گیاهان نیز به نوعی زنده هستند، این بدین معناست که حیوانات و گیاهان نیز روح دارند. طبق این نظر حتی جهنده دم انفجاری (Blast-Ended Skrewts) و علف آبشش زا (Gillyweed) نیز روح دارند. این روزها این دیدگاه چندان بین عموم مردم پذیرفته شده نیست.

روح به عنوان منشأ هوشمندی

طبق فرضیه دوم، روح چیزی است که به موجود هوشمندی (Sentience) می بخشد. به لطف هوشمندی موجودات می توانند لذت و درد را تجربه نمایند و درکی از جهانی اطرافشان داشته باشد. اگر موجودی از محیط اطرافش آگاهی داشته باشد، آن موجود از قابلیت حس کردن و تجربه کردن برخوردار است. طبق فرضیه هوشمندی، منشأ هوشمندی و افکار بلندمرتبه روح است. طبق این فرضیه، گیاهان از آگاهی هوشمندانه برخوردار نیستند و بنابراین روح ندارند. (البته در جهانی هری پاتر، برخی از گیاهان جادویی مثل بید کتک زن (Whomping Willow) درک مستقیمی از جهانی اطراف شان دارند و در نتیجه روح دارند.)

دیدگاه دکارتی

دیدگاه سوم درباره روح تعداد موجودات دارای روح را محدودتر در نظر می گیرد. طبق این نظریه، که معمولاً به رنه دکارت (1650-1596)، فیلسوف فرانسوی، نسبت داده می شود، منشأ احساسات و آگاهی روح نیست. در نظر دکارت این ویژگی های فکری را می توان با دلایل کاملاً مادی توضیح داد. با این حال، او بر این باور بود که دلایل مادی نمی توانند قابلیت ما در استفاده از زبان و شکل دادن افکار پیچیده را توضیح دهند. برای توضیح دادن این پدیده ها، به مفهوم روح احتیاج داریم. بنابراین در نظر دکارت قابلیت های فکری متعالی ما مثل باورها، خواسته ها و خصوصاً قابلیت ما در استفاده از زبان از روح سرچشمه می گیرند.

یکی از نتایج برگرفته از دیدگاه دکارت این است که موجودات غیرانسان روح ندارند، حداقل اگر این حیوانات از قابلیت استفاده از زبان و تفکر در سطح متعالی برخوردار نباشند. دکارت این نتیجه را پذیرفته بود و خودش هم بر این باور بود که موجودات غیرانسان کاملاً بی روح هستند. در جهانی هری پاتر ممکن است برخی از موجودات جادویی برای این دیدگاه چالش ایجاد نمایند. به عنوان مثال، در این جهان جغدها می توانند زبان انسان را بفهمند، ولی خودشان نمی توانند حرف بزنند و حیوانات خانگی مثل کروکشنکس (Crookshanks) از گربه های معمولی به مراتب باهوش ترند.

طبق فرضیه های منشأ حیات، منشأ هوشمندی و دکارتی، روح به عنوان پدیده ای غیرمادی در نظر گرفته می شود، چیزی که از ماده به وجود نیامده، ولی به نحوی با کالبد مادی/فیزیکی هر شخص ارتباط دارد. اگر روح واقعاً چنین ماهیتی داشته باشد، در نتیجه امکانش وجود دارد که پس از مرگ کالبد فیزیکی شخص به وجود خود ادامه دهد. با این حال، اگر فرض را بر این بگیریم که روح چیزی است که مستقل از مغز و بدن وجود دارد، بسیاری از فیلسوف ها و دانشمندان وجود آن را رد خواهند کرد. برای همین می رسیم به چهارمین فرضیه: فرضیه مادی گرایانه.

دیدگاه مادی گرایانه

مادی گرایان بر این باورند که در جهان چیزی جز ماده و نیروهای فیزیکی وجود ندارند. همه قابلیت های فکری، من جمله قابلیت استفاده از زبان و احساسات، بخشی از فعل وانفعالات فیزیکی مغز هستند و هیچ پدیده ای فراتر از مغز وجود ندارد. لازم به ذکر نیست که طبق دیدگاه مادی، زندگی پس از مرگ نیز وجود ندارد. پس از مرگ بدن، فرآیندهایی که باعث تمدید حیات فکری و احساسی ما می شوند از کار می افتند و وجودیت ما در هر شکلی به خاتمه می رسد.

دیدگاه عامیانه (یا سانتی مانتال)

در تبادل نظری روزمره، واژه روح به شکلی استفاده می شود که به طور کامل با هیچ کدام از دیدگاه های انتزاعی اشاره شده همسو نیست. در یکی از ترانه های هوگی کارمایکل (Hoagy Carmichael)، ترانه نویس آمریکایی، آمده است: [از اعماق] قلب و روح، من عاشق تو شدم/[از اعماق] قلب و روح، مثل یه احمق، دیوانه وار.

یکی دیگر از کاربردهای عامیانه آن واژه Soulmate یا نیمه گمشده است، یعنی کسی که قرار است ما را کامل کند. گاهی در توصیف برخی آدم ها می گوییم روح پاک و لطیفی دارد. ممکن است در توصیف موسیقی و هنر بگوییم باروح یا بی روح است.

(پاورقی: در ابتدا ایده Soulmate با تصوری که امروزه ازش داریم متفاوت داریم. طبق آنچه در برخی اساطیر گفته می شود، روح های ما به دو نیم تقسیم شدند و پیدا کردن Soulmate به به معنای پیدا کردن نیمه گمشده یمان است. ولی در کاربرد روزمره یمان از این واژه تصویری تا این حد متافیزیکی مدنظر نیست.)

کاربردهای عامیانه و روزمره از واژه روح را نباید به هیچ کدام از دیدگاه های متافیزیکی و فلسفی نسبت داد. منظور این است که این کاربردها به هیچ یک از دیدگاه هایی که روح را پدیده ای واقعی می پندارند که مستقل از کالبد فیزیکی وجود دارد، قابل نسبت داده شدن نیستند. مثلاً اگر بگوییم: برخلاف کارهای بعدی اش، نقاشی های اولیه هنرمند بی روح بودند، منظورمان این نیست که هنرمند قبلاً فاقد روح غیرمادی بود و بعداً به نحوی آن را به دست آورد و به کارهایش تزریق کرد. منظور از این جمله این است که کارهای اولیه هنرمند کسل نماینده یا فاقد عمق احساسی بودند. مثلاً اگر من نوعی بگویم که فلانی را قلباً و روحاً دوست دارم، یا این که فلانی Soulmate من است، دارم عمق احساسی پیوند و رابطه یمان را توصیف می کنم. اگر بگوییم که کسی روحش را پیش کسی عریان نموده (To Bare Ones Soul)، منظورمان این است که نقاب اجتماعی سطحی اش را پیش او درآورده و به او اجازه داده که ببیند واقعاً چه چیزهایی برایش اهمیت دارند. کاربردهای عامیانه واژه روح اساساً روش های استعاری برای صحبت کردن درباره چیزهایی هستند که انسانیت ما بهشان بستگی دارد و به زندگی غنا می بخشند: چیزهایی مثل احساسات عمیق، توانایی ما برای عشق ورزیدن، وجدان اخلاقی. اگر نزد فیلسوفی مادی گرا واژه روح را به معنای عامیانه اش به کار ببرید، او احتیاجی نمی بیند که حرف شما را تصحیح کند یا مثلاً ترانه هوگی کارمایکل را به شکلی بازنویسی کند که به رساله ای درباره کارکرد مغز تبدیل شود (وقتی عصب های رشته C جرقه زدن، من عاشق تو شدم…)

حال که این دیدگاه های متفاوت را توضیح دادیم، آماده ایم تا روی هری پاتر تمرکز کنیم و به جایگاه روح در داستان بپردازیم. در ادامه به این نتیجه خواهیم رسید که چرا تصویری که رولینگ از روح به تصویر می کشد، ترکیب جالبی از همه این دیدگاه هاست. از برخی لحاظ، به نظر می رسد که تصور او از روح نزدیک ترین شباهت را به دیدگاه عامیانه دارد، ولی او این دیدگاه را با نگرشی متافیزیک ترکیب می نماید که شامل جنبه هایی از دیدگاه های دکارتی و روح به عنوان منشأ هوشمندی نیز می شود.

اشباح و راهی شدن

در جهانی امروز، دیدگاه مادی گرایانه، دیدگاه رایج بین فیلسوف ها و دانشمندان است. ولی در جهانی هری پاتر مادی گرایی دیدگاهی بی معنی است، چون در این جهان روح ها پس از مرگ بدن به وجود خود ادامه می دهند. در ادامه توضیح هرماینی گرنجر (Hermione Granger) از مفهوم روح آورده شده است:

از این تبادل نظر می توانیم مطمئن باشیم که در جهانی رولینگ روح پس از نابودی بدن باقی می ماند. از مسئله زنده ماندن که بگذریم، به طور دقیق معین نیست که پس از مرگ فرد، چه به سر روح او می آید. در محفل ققنوس (Order of the Phoenix)، در اتاقی در وزارت جادو که در آن سیریوس می میرد، گذرگاهی به نام پرده (Veil) وجود دارد. هم هری و هم لونا لاوگود (Luna Lovegood) از آن سوی پرده صداهایی می شنوند. تفسیر لونا این است که فرای پرده افراد مرده وجود دارند و ما دوباره آن ها را دیدار خواهیم کرد. بعداً نیک تقریباً بی سر (Nearly Headless Nick) به هری می گوید که سیریوسی که اخیراً کشته شده، راهی خواهد شد، ولی سرنخ دیگری درباره مسئله در اختیار هری قرار نمی دهد. البته نیک یک شبح است و به هری توضیح می دهد که جادوگران می توانند با فرو رفتن در جلد شبحی به شکل خود گذشته یشان، از راهی شدن خود جلوگیری نمایند. او می گوید که جادوگران کمی این راه را انتخاب می نمایند و احتمالاً درک چرایی این مسئله چندان سخت نیست. نیک به نوعی با تقلید از بدنی که می تواند ببیند و دیده شود، بشنود و شنیده شود، به زندگی ادامه می دهد، ولی بدن تقلیدی او می تواند از دیوارها رد شود و اثر فیزیکی ناچیزی در جهانی مادی دارد. مثلاً در طول داستان اشاره می شود اشخاصی که از میان شبح ها رد می شوند، حس سرما پیدا می نمایند و میرتل گریان (Moaning Myrtle) نیز به نحوی پیروز می شود در توالت باعث پاشیده شدن آب شود، ولی فراتر از مثال های این چنینی، به نظر می رسد که آن ها جنبه فیزیکی ندارند. اگر ولدمورت می خواست، می توانست در قالب یک شبح به جاودانگی برسد، ولی این شکل از جاودانگی فاقد ارتباط فیزیکی و از آن مهم تر (حداقل برای ولدمورت)، قدرت است.

به جز ظاهر شدن در قالب شبح، راه های دیگری برای روح ها وجود دارد تا پس از مرگ کالبد فیزیکی شان روی زمین ظاهر شوند. راه اول را در شخصیت ولدمورت می بینیم. پس از این که طلسم کشنده ای که ولدمورت علیه هری اجرا کرد نتیجه معکوس داد و به خودش برخورد کرد، او به خاطر جان پیچ هایش از مرگ فیزیکی جان سالم به در برد. در ادامه بیشتر درباره جان پیچ ها صحبت خواهیم کرد، ولی در این مقطع گفتنی است که روح ولدمورت همچنان به وجود خود ادامه می دهد، ولی به شکلی بسیار ضعیف. او در ادامه شرایط خود را در این دوران این گونه توصیف می نماید: پست تر از ارواح، پست تر از پست ترین اشباح. در این شرایط، ولدمورت احتیاج دارد که خود را به بدنی زنده وصل نگه دارد تا بتواند اثری فیزیکی در جهان داشته باشد.

راه دوم به شرایط نیمه شبح واری اشاره دارد که عزیزان هری در قالب آن، دو بار نزد او ظاهر می شوند. در صحنه گورستان در جام آتش (Goblet of Fire)، سدریک دیگوری (Cedric Diggory)، برثا جورکینز (Bertha Jorkins)، فرانک برایس (Frank Bryce) و والدین هری از چوب دستی ولدمورت پدیدار می شوند. این پیکرهای شبح وار در مقایسه با شبح های معمولی با حالتی به مراتب جامدتر نزد هری ظاهر می شوند و حضور فیزیکی شان در حدی قوی است که جیمز پاتر به هری می گوید که وقتی ارتباط بین چوب دستی ها قطع شود، آن ها فرصتی کوتاه برای هری فراهم می نمایند تا فرار کند. علاوه بر این، وقتی در یادگاران مرگ (The Deathly Hollows) هری از سنگ رستاخیز (Resurrection Stone) استفاده می نماید، سیریوس، ریموس لوپین (Remus Lupin) و والدینش را می بیند و این بار هم به نظر می رسد آن ها به نحوی واقعی اند. آن ها به میزان بدن موجودی زنده حالت جامد ندارند و حضورشان هم موقت است، ولی از طرف دیگر شبیه شبح های خشک وخالی به نظر نمی رسند. توصیفی که از آن ها می شود این است: نه کاملاً شبح و نه کاملاً جامد.

بنابراین با این که به نظر می رسد که روح ها به شیوه ای مبهم راهی می شوند، ولی در کنارش روح هایی که از بدن شان جدا شده اند می توانند در شرایطی خاص به زمین برگردند یا در آن بمانند و وقتی هم که این کار را می نمایند، شکل های مختلفی به خود می گیرند: از حالت تقریباً غیرفیزیکی ولدمورت گرفته تا حالت شبح وار نیک و حالت موقتی، ولی نسبتاً فیزیکی تر روح هایی که با سنگ رستاخیز احیا شده اند. اگر مادی گرایی حقیقت داشت، این اتفاق ها غیرممکن می بودند. بنابراین مادی گرایی در جهانی هری پاتر حقیقت ندارد. ولی برای درک بهتر ماهیت روح ها، باید به دیوانه سازها و جان پیچ ها بپردازیم.

(پاورقی: وقتی در انتهای یادگاران مرگ هری در جنگل ممنوعه می میرد، از جایی سر در می آورد که شبیه ایستگاه کینگزکراس است و دامبلدور هم پیش اوست. یکی از تفاسیر مربوط به این صحنه این است که او در ایستگاهی میان راهی بین مرگ و زندگی واقع شده است. با این حال، در این دیدار هری متوجه نمی شود که اگر تصمیم بگیرد با سوار شدن در قطار یا راهی شدن با آن بمیرد، چه اتفاقی برایش می افتد. دامبلدور صرفاً می گوید که قطار او را با خود می برد. غیر از این، رولینگ عمداً این صحنه را به شکلی مبهم نوشته و به طور دقیق معلوم نیست آیا در این دیدار هری واقعاً خود دامبلدور را پس از مرگش می بیند یا این صحنه صرفاً وحی یا رویایی در فکر هری است.)

بوسه دیوانه ساز

دیوانه سازها احساسات خوب و خاطرات شاد را از وجود مردم می مکند. بدتر از آن ، آن ها می توانند روحتان را نابود نمایند. همان طور که لوپین به هری توضیح می دهد:

این تبادل نظر بسیار جالب است. روح یک جادوگر معمولاً پس از مرگ فیزیکی او به وجود خود ادامه می دهد؛ این یعنی می توان فرض را بر این گرفت که روح ها جاودان هستند. ولی وقتی سروکله دیوانه سازها پیدا شود، همه روح ها نمی توانند به این حالت وجودی بی دغدغه دست پیدا نمایند، چون از قرار معلوم دیوانه سازها می توانند به طور کامل رو ح ّها را نابود نمایند. حرف های لوپین در تبادل نظری بالا قابل تفسیر هستند. ممکن است منظور او صرفاً این باشد که که بدن شما می تواند همچنان وجود داشته باشد و تا موقعی که اندام حیاتی تان آسیب نبینند، به طور بیولوژیکی به زندگی خود ادامه دهد. طبق این تفسیر، بوسه دیوانه ساز باعث می شود قربانی وارد حالت زندگی نباتی شود، حالتی که در آن فعل و انفعالات متابولیک بدن ادامه پیدا می نمایند، ولی فکر خالی است. با این حال، اگر منظور لوپین این باشد، عجیب است که آن را حالت وجودی ای بدتر از مرگ توصیف نموده است. اگر روح سرچشمه هوشمندی و جریان زندگی در فکر باشد، و اگر پس از بوسه دیوانه ساز هوشمندی و جریان زندگی در فکر به طور کامل از بین می رود، منطقی تر است اگر بگوییم آن شخص دیگر از بین رفته و آن بدنی که پوسته ای توخالی است، صرفاً یک بدن است، نه یک شخص.

با توجه به این که لوپین اصرار دارد که شخص می تواند بدون روح وجود داشته باشد، منظور او چیز دیگری است. البته توجه داشته باشید چیزی که در ادامه می خواهم بگویم حدس و حدس من است. شخص بی روح همچنان از حواس پنج گانه و حتی افکاری درباره آنچه در اطرافش اتفاق می افتاد برخوردار است. پس از این که بارتی کراوچ جونیور بوسه دیوانه ساز را دریافت کرد، احتمالاً می توانست تشخیص دهد که افرادی در اتاق پیش او وجود دارند، ولی نمی توانست تشخیص دهد که آن افراد چه کسانی بودند یا این که خودش که بود، چون او خاطره ای از چیزی نداشت و آگاهی اش نسبت به خودش از بین رفته بود. بنابراین می توان وجود داشتن پس از بوسه دیوانه ساز را به مورد شدیدی از زوال عقل (Dementia) یا آلزایمر تشبیه کرد؛ چیزی شبیه به شرایطی که گیلدروی لاکهارت (Gilderoy Lockhart) پس از اجرای ناقص یکی از طلسم های حافظه زدایی اش به آن دچار شد.

وجود بوسه دیوانه ساز در جهانی هری پاتر حداقل دو و حداکثر سه تا از دیدگاه های موجود درباره روح را رد می نماید. اگر کسی می تواند بدون روحش زنده بماند، پس روح نمی تواند منشأ زندگی باشد. بنابراین دیدگاه روح به عنوان منشأ حیات رد می شود. اگر قربانی بوسه دیوانه ساز همچنان از حواس پنج گانه برخوردار باشد، و بدنی که در زندگی نباتی فرو رفته نسبت به محرک های حسی واکنش نشان دهد، بنابراین دیدگاه روح به عنوان منشأ هوشمندی نیز نمی تواند درست باشد. علاوه بر این، اگر بوسه دیوانه ساز به قربانی اجازه دهد همچنان فکر کند، احساس کند و آگاهی نسبت به محیط اطرافش داشته باشد (هرچند بدون خاطره یا آگاهی نسبت به خود)، بنابراین حتی درستی دیدگاه دکارتی نیز بعید به نظر می رسد. طبق نظر دکارت، روح بخشی از وجود است که افکار متعالی ما و قابلیت ما در باور کردن به چیزها و خصوصاً درک زبان از آن سرچشمه می گیرد. در تفسیری که من ارائه کردم، بوسه دیوانه ساز ممکن است برخی از این قابلیت ها را تا حدی سالم نگه دارد، در حالی که که روح را به طور کامل نابود می نماید.

جان پیچ ها

یکی از مهم ترین عناصر پیرنگ در کل داستان هری پاتر، هدف تام ریدل برای شکست دادن مرگ از راه جان پیچ هاست. پروفسور هوراس اسلاگ هورن (Horace Slughorn) به ریدل جوان توضیح می دهد که وقتی جادوگری جان پیچ درست می نماید چه اتفاقی می افتد: خب، تو روحت رو تقسیم می کنی و بخشی از روحت رو در شیئی خارج از بدنت پنهان می کنی. بنابراین احتی اگر کسی به بدنت حمله و نابودش کنه نمی میری، چون هنوز بخشی از بدنت روی کره خاکی و بدون آسیب باقی مونده.

در ادامه، وقتی ولدمورت به هری نوزاد حمله می نماید و طلسم کشنده آوادا کِداورا (Avada Kedavra) را روی او اجرا می نماید، این طلسم به سمت خودش برمی شود و بدنش را نابود می نماید، ولی ولدمورت زنده می ماند، هرچند در حالتی پست تر از ارواح، پست تر از پست ترین اشباح.

ریدل جوان بیشتر اسلاگ هورن را سوال پیچ می نماید و می پرسد که چطور می توان روح را به بخش های مختلف تقسیم کرد. اسلاگ هورن در جواب می گوید: از راه انجام دادن کاری پلید. کاری به شدت پلید. از راه ارتکاب قتل. کشتن روح رو از هم می دره. جادوگری که می خواد جان پیچ درست کنه از این آسیب به نفع خودش استفاده می کنه. اون قسمت پاره شده رو داخل… اسلاگ هورن فراتر از این پاسخ ریدل را مبنی بر این که چطور می توان روح را داخل شیئی قرار داد نمی دهد؛ او فقط به این اشاره می نماید که طلسمی برای این کار وجود دارد. سپس ریدل می پرسد: آیا فقط می شه روح رو یه بار تقسیم کرد؟ آیا بهتر نیست که روح رو به ذرات بیشتر تقسیم کرد؟ مثلاً هفت قوی ترین عدد جادوییه. نمی شه روح رو به هفت… اسلاگ هورن از حرف ریدل وحشت زده و نگران می شود، چون او اساساً دارد به طور غیرمستقیم می گوید که حاضر است عمل قتل را چندین بار انجام دهد تا به هدفش برسد. اما نگرانی او دلیل دیگری نیز دارد. پیش از این او به ریدل گفته بود روح باید سالم و کامل بماند و عمل تقسیم کردن آن منحرفانه و غیرطبیعی است.

از حرف های اسلاگ هورن دو نکته می توان دریافت که باید زیر ذره بین قرار دهیم. نکته اول این است که برای این که بتوان روح را به قطعات کوچک تر تقسیم کرد، باید عملی به شدت پلید انجام داد. نکته دوم این است که از این راه به روح آسیب وارد می شود و ثبات خود را از دست می دهد. این نکته ای است که هرماینی نیز پس از خواندن کتاب رازهای تاریک ترین جادو (Secrets of the Darkest Art) - کتابی که پس از مرگ دامبلدور به همراه یک سری کتاب دیگر درباره جادوی سیاه از دفترش بازیابی نموده بود - به آن اشاره می نماید: هرچی بیشتر درباره [جان پیچ ها] خوندم، در نظرم وحشتناک تر به نظر رسیدن. و باورش برام سخته که [ولدمورت] تونسته شیش تاشون رو بسازه. توی این کتاب هشدار داده شده که جدا کردن بخشی از روحت تا چه حد بقیه قسمت ها رو بی ثباث می کنه؛ و این فقط درباره درست کردن یه دونه جان پیچه!

اسلاگ هورن و کتاب رازهای تاریک ترین جادو به وضوح به این اشاره می نمایند که تقسیم کردن روح به آن آسیب می زند، ولی به این اشاره نمی شود که آسیب به روح چگونه تاثیرش را روی شخص نشان می دهد. به هرحال، در طول داستان به نظر نمی رسد که قابلیت های فکری یا جادویی ولدمورت ضعیف تر شده باشند. در واقع، دامبلدور به هری هشدار می دهد: هیچ وقت فراموش نکن؛ با این که شاید روحش به طور بازگشت ناپذیری آسیب دیده باشه، ولی مغز و قدرت های جادوییش هیچ آسیبی ندیدن. برای کشتن جادوگری مثل ولدمورت، حتی بدون جان پیچ هاش، قدرت و مهارت فوق العاده زیادی لازمه.

این بیانیه دیدگاه دکارتی -دیدگاهی که روح را منشأ تمام افکار متعالی می داند - به کل رد می نماید. اگر در جهانی دکارت روح شخص به شدت آسیب ببیند، افکار، مهارت ها و قدرت های جادویی او نیز آسیب خواهند دید، ولی ولدمورت از این لحاظ هیچ آسیبی ندیده است. غیر از این، با وجود این که روح ولدمورت آسیب دیده، حواس پنج گانه او نیز دست نخورده به جای مانده اند، بنابراین دیدگاه روح به عنوان منشأ هوشمندی نیز رد می شود.

بنابراین نزدیک ترین دیدگاه رولینگ نسبت به روح دیدگاه عامیانه (یا سانتی مانتال) است؛ دیدگاهی که روح را به انسانیت ما، به قابلیت ما در عشق ورزیدن و وجدان اخلاقی ما نسبت می دهد. با توجه به این که برای تقسیم کردن و متعاقباً آسیب زدن به روح باید عمل شنیع قتل را انجام داد، این نسبت به وضوح مورد اشاره قرار می گیرد. اگر روح به انسانیت و خوبی ما وابسته باشد، بنابراین منطق شاعرانه حکم می نماید که روح ما به خاطر انجام دادن عمل شنیع قتل آسیب ببیند. آن چیزی که ولدمورت پس از آسیب زدن به روحش از دست داد نه قابلیت های متعالی فکرش، بلکه انسانیتش بود. دامبلدور به هری می گوید: طی گذر سال ها انسانیت لرد ولدمورت کمتر شده و در نظر من تغییراتش رو فقط با یه دلیل می شه توضیح داد و اون هم اینه که روحش اونقدر آسیب دیده که از محدوده پلیدی معمول فراتر رفته. تام ریدل جوان و خوش تیپ پس از پاره پاره کردن روحش و درست کردن جان پیچ ها دچار تغییر ظاهری شدیدی می شود. تعداد کمی از انسان ها هستند که با افزایش سن ظاهرشان بهتر شود، ولی برای ریدل/ولدمورت این تغییر بسیار شدید است. در جام آتش، وقتی ولدمورت بدنش را به طور کامل در گورستان بازیابی می نماید، این گونه توصیف می شود: سفیدتر از جمجمه، با چشم های عریض، خروشان و سرخ و دماغی به پهنی دماغ مار که سوراخ های آن دو شکاف باریک بود.

تغییر ظاهری ولدمورت استعاره رولینگ برای توصیف تغییری بود که ولدمورت داشت به طور عمقی در سطح احساسی و اخلاقی تجربه می کرد. البته تام ریدل از دوران کودکی که در یتیم خانه بود، شخصیت تاریکی داشت و هیچ مدرکی مبنی بر این که او در زندگی اش کسی را عمیقاً دوست داشت وجود ندارد، ولی در دوران جوانی اش در هاگوارتز حداقل از قابلیت جذب افراد برخوردار بود. بین هم دوره ای هایش و حتی بین سال بالایی ها به او به چشم رهبر نگاه می شد و او از راه شخصیتش و نه ایجاد ترس توانست این حس را در اطرافیانش ایجاد کند. او پیروز شد پروفسور اسلاگ هورن را به خود جذب کند، شخصی که پیش بینی کرد او روزی وزیر جادو شود و اسلاگ هورن را متقاعد کرد با او درباره جان پیچ ها حرف بزند، موضوعی که صحبت کردن درباره آن در هاگوارتز قدغن شده بود. وقتی ریدل در قالب لرد ولدمورت حکومت وحشتش را شروع می نماید، همه نشانه ها حاکی از این است که مرگ خوارها (Death Eaters) به جای تعلق خاطر، از روی ترس او را دنبال می نمایند. حتی بلاتریکس لسترنج (Bellatrix Lestrange)، وفادارترین پیروی ولدمورت تا آخر، بیشتر بنده قدرت اوست تا جذابیت او. به نظر می رسد جذابیت (یا Charm) ریدل، که انسانی ترین ویژگی او بود، پس از تقسیم شدن روحش به هفت قسمت (اگر هری را به عنوان جان پیچ هفتم حساب کنیم، هشت قسمت)، به طور کامل از بین رفت.

شاید ولدمورت می توانست روح آسیب دیده اش را درمان کند، ولی نه با استفاده از معجون یا طلسم جادویی (نه حتی با ابرچوب دستی (Elder Wand)). طبق آنچه در کتاب رازهای تاریک ترین جادو آمده است، روح تقسیم شده از راه پشیمانی قابل درمان است. همان طور که هرماینی می گوید: باید کاری رو که کردی با عمق وجودت حس کنی. در هیچ یک از دیدگاه های مربوط به روح، هیچ دلیلی ندارد تا حسی خاص مثل حس پشیمانی تاثیر خاصی روی روح داشته باشد. ولی طبق دیدگاه عامیانه، روح با احساسات عمیق و وجدان اخلاقی ما ارتباط نزدیکی دارد. هرگاه که کاری پلید انجام می دهیم، خوش طینتی و انسانیت ما آسیب می بیند، ولی اگر از ته دل احساس پشیمانی کنیم، می توانیم خوبی و انسانیت از دست رفته را بازیابی کنیم. در نقطه اوج داستان، هری به ولدمورت می گوید که مرد باشد و احساس پشیمانی کند. ولی با توجه به این که ولدمورت از محدوده پلیدی معمول فراتر رفته، هیچ تمایلی برای احساس پیشمانی کردن ندارد. در نهایت، او به سمت هری طلسم کشنده را پرتاب می نماید، ولی طلسم او به طلسم اکسپلیارموس (Expelliarmus) هری که از ابرچوب دستی بیرون آمده برخورد می نماید، به سمت خودش برمی شود و در نهایت ولدمورت با طلسم خودش می میرد.

آیا دیدگاه رولینگ با عقل جور است؟

اگر فرض را بر این بگیریم که رولینگ از دیدگاه عامیانه درباره روح استفاده نموده است، تغییری جالب در آن ایجاد نموده است. دیدگاه عامیانه نظریه ای فلسفی نیست که متخصصان الهیات و فیلسوف ها آن را توسعه داده باشند، بلکه صرفاً چکیده ای از کاربردهای مختلف واژه روح است. استفاده های عامیانه از این واژه ممکن است جنبه استعاری داشته باشند و لزوماً این معنا را منتقل نمی نمایند که موجودی غیرمادی و مستقل از کالبد فیزیکی وجود دارد که پیوندهای عاطفی عمیق و وجدان اخلاقی ما به آن وابسته است. ولی در جهانی هری پاتر، رولینگ دیدگاهی متافیزیک نیز درباره روح مطرح می نماید: این که روح مستقل از بدن وجود دارد، حوادث و سوانح فیزیکی به آن آسیب وارد نمی نمایند و پس از نابودی بدن به وجود خود ادامه می دهد. به عبارت دیگر، رولینگ تصویر متافیزیکی ای را که معمولاً به دیدگاه های فلسفی تر درباره روح نسبت داده می شود (خصوصاً دیدگاه دکارتی و دیدگاه روح به عنوان منشأ هوشمندی) با تصویری که دیدگاه عامیانه ترسیم نموده ترکیب نموده است.

سوال اینجاست که آیا رولینگ نظریه ای را درباره روح مطرح نموده که احتمال بالایی برای درست بودن داشته باشد؟ احتمالاً خیر، ولی موارد زیادی برای بحث وجود دارد. اولاً بسیاری از فیلسوف ها و دانشمندان بر این باورند که هیچ مدرکی دال بر حقیقت داشتن روح (یا هر عامل غیرمادی دیگری) وجود ندارد که ساز و کار بدن یا فکر انسان را توضیح دهد؛ البته ممکن است روزی به چنین مدرکی دست پیدا کنیم. اگر روزی عصب شناسان فعل و انفعالاتی را در مغز انسان مشاهده نمایند که هیچ دلیل فیزیکی قابل مشاهده ای نداشته باشد، این حداقل نشانه ای از احتمال وجود دلیلی غیرمادی خواهد بود. ولی تا به امروز چنین فعل و انفعالاتی مشاهده نشده است.

غیر از این، قرن هاست که فیلسوف ها به این مسئله اشاره نموده اند که برای روحی غیرمادی، برقراری هرگونه ارتباطی با بدنی کاملاً مادی بسیار سخت است. اگر روح از ماده ساخته نشده باشد و هیچ گونه جنبه فیزیکی نداشته باشد، نمی توان توضیح داد که چطور ممکن است باعث شود بدن انسان حرکت کند یا اتفاقات جهانی مادی روی آن اثر بگذارد. این نوع دوگانگی فکر و بدن فراتر از هر چیزی خواهد بود که تا به امروز تجربه اش را داشته ایم. این دوگانگی غیرمنسجم نیست و این امکان وجود دارد که صحت داشته باشد، ولی برای اثبات درستی آن با موانع زیادی روبرو هستیم.

در نهایت، ترکیب دیدگاه متافیزیکی دور از تصور با دیدگاه عامیانه درباره روح احتمالاً به جای راحت تر کردن مسئله آن را بغرنج تر می نماید. یکی از چالش هایی که این دیدگاه پیش روی ما می گذارد این است که بعید است وجود ما بخش غیرمادی ای داشته باشد که فقط احساسات عمیق و اخلاقیات ما از آن سرچشمه می گیرد، ولی بقیه توانایی های روانی ما تاثیری روی آن ندارند. شاید در نظر ما این ویژگی ها به هم مربوط به نظر می رسند، چون بیشتر از هر ویژگی دیگری ما را انسانی جلوه می دهند، ولی از نگاه روان شناسی، احساسات عمیق و اخلاقیات جنبه خاصی ندارند که باعث بشود از کارنمودهای روانی دیگر متفاوت به نظر برسند. بنابراین احتیاجی نیست تا برای توضیح آن ها به پدیده ای غیر از خود مغز انسان رجوع کنیم. بعلاوه همان طور که اشاره شد، در خود داستان هری پاتر هم گاهی روح پس از مرگ در زمین باقی می ماند، آن هم در حالی که تا حدی از قدرت و حضور فیزیکی برخوردار است. این قدرت و حضور فیزیکی به این بستگی دارد که آیا روح به عنوان شبح در جهان ظاهر شده، یا به عنوان موجودی که سنگ رستاخیز احیایش نموده، یا این که صرفاً روحی خشک وخالی است که جان پیچ از نابودی کامل نجاتش داده است. همان طور که گفته شد، توضیح این که روحی غیرمادی چگونه می تواند با جهانی فیزیکی ارتباط برقرار کند سخت است، ولی سخت تر از آن توضیح این است که چرا بسته به این که کدام طلسم جادویی در حال استفاده شدن است، روح قابلیت های فیزیکی متفاوتی خواهد داشت.

البته اشاره به دور از تصور بودن تصویر متافیزیکی ای که رولینگ به تصویر می کشد به معنای انتقاد از اثر او نیست. به هرحال، وجود ساحره ها، جادوگران و جادو در جهانی واقعی نیز همه دور از تصور هستند. غیر از این، تصور رولینگ از روح باعث می شود آنچه را که به آن اهمیت می دهیم، یا آنچه امیدواریم به آن اهمیت بدهیم، در نظرمان برجسته جلوه کند. از همه مهم تر، روح، جان پیچ ها، دیوانه سازها و جادو همه عناصری مناسب برای تعریف کردن داستانی فوق العاده هستند. همین دلیل به تنهایی کافی است.

منبع: The Ultimate Harry Potter and Philosophy: Hogwarts for Muggles

منبع: دیجیکالا مگ
انتشار: 15 بهمن 1400 بروزرسانی: 15 بهمن 1400 گردآورنده: upst.ir شناسه مطلب: 1940

به "مفهوم روح در مجموعه هری پاتر؛ جان پیچ ها، دیوانه سازها و اشباح (تحلیل فلسفی هری پاتر)" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "مفهوم روح در مجموعه هری پاتر؛ جان پیچ ها، دیوانه سازها و اشباح (تحلیل فلسفی هری پاتر)"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید